امروز 13 آذر 1404 - 12 جماد ثاني 1447
خواندنی ها

متن سخنرانی انسان شناسی - قسمت دهم(انسان و زندگی

13 آذر 1404 -   3:38 ب.ظ  دسته بندی: انسان شناسي

دین می گوید یک قسمت از فلسفه زندگی این است که تو به این فکر کنی دنیا غیر از اینکه برای من می خواهد چه هنری به خرج دهد و چه کاری انجام دهد، فکر کنم و ببینم که من می توانم برای دنیا چه هنری به خرج دهم و چه کاری می توانم بکنم؟!

یالطیف
سخنرانی‌ حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد
موضوع: انسان شناسی – قسمت دهم
انسان و زندگی”1″
1394/1/29

دو جلسه اول سال معمولاً فرمایشات مقام معظم رهبری(مد ظله) را بررسی می‌کنیم، بحث راجع به همدلی و هم زبانی بود، جلسه قبل هم سالگرد بمب گذاری بود و راجع به آن صحبت شد، ادامه بحث پارسال که راجع به انسان شناسی بود که در قسمت های مختلفی در مورد آن صحبت کردیم که امشب قسمت اول انسان و زندگی را آغاز می‌کنیم.

– نکته اول:
نقش انسان در دنیا، و سعادت دنیا و آخرتش بدون تعریف کلمه “زندگی” یعنی محیط و شرایطی که ما در آن قرار داریم، تقریباً محال است. چرا می‌گوییم “تقریباً ” محال است؟ چون این امکان وجود دارد که یک انسانی بدون اینکه قاطی زندگی شود، به بهشت برسد. اما اینکه می گوییم تقریباً محال است برای این است که خیلی‌ از مردم با این ادعا که ما با رسیدن به خدا منزوی می‌شویم، کنار کشیده اند و به خدا هم نرسیده اند!! اما این امکان وجود دارد که یک آدمی، یک شرایط روحی داشته باشد که زندگی را نخواهد! کنار بکشد، از دنیا ببُرد و در یک غار مثلاً حدود پنجاه، شصت، هفتاد، نود سال عبادت کند و بمیرد! قبلاً هم از این مدل آدم ها بوده اند، اما چون می خواهیم دینی صحبت کنیم، اینطور می‌گوییم که از نظر دین انزوا وجود ندارد، پس یک مؤمن بدون نگاه به زندگی، نمی‌تواند به سعادت دنیا و آخرت برسد.

– نکته دوم:
خود خصوصیت دنیا و زندگی است! مؤمن در دنیا بین پوچی، بی‌ثباتی و انگیزه و طراوت یک حرکتی دارد و همه هم این مسئله را در زندگی تجربه کرده ایم. یعنی در بین مؤمنین همه آدم ها در یک درصدی از دنیا، به یک پوچی می‌رسند! منتهی این پوچی موقت است. به این معنا که مثلاً در مواقعی که انسان کمی به بی‌ثباتی دنیا فکر می‌کند، پوچ می‌شود. مثلاً به همه آدم‌هایی که در دنیا  دارند می‌چرخند نگاه می‌کنید و زندگی را می‌بینید، بعد یک لحظه فکر می‌کنید که پنجاه سال قبل، یک عده دیگری در این خیابان ها می‌چرخیدند اما الان هیچ کدام نیستند! انسان با دیدن این بی‌ثباتی، مقداری پوچ می‌شود. از طرفی هم جالب است که این بی‌ثباتی را می‌بیند و پوچ هم می‌شود، اما دو ساعت بعد دنیا این قدرت را دارد که دوباره به او انگیزه بدهد. این خصوصیت زندگی است! یعنی مؤمن بین پوچی و انگیزه در رفت و آمد است. چرا که وقتی به بی‌ثباتی و پوچی می‌رسد، فریب‌هایی که دنیا به او داده از سرش باز می‌ شود و بعد که به انگیزه می رسد، درست زندگی می‌کند.

بنابراین یک مؤمن صد و بیست ساله مثل مرحوم حاج آقا رحیم ارباب ما داریم که وقتی شاگرد صد و نه ساله اش به او می‌گوید: حاج آقا دعا کنید که خدا کم کم ما را ببخشد و کم کم برویم! (بعد از صد و نه سال می‌گوید دعا کنید خدا ما را ببخشد، جمع و جور کنیم و کم کم برویم! نه شما را به خدا بیایید چند سال دیگر هم بمانید!) حاج آقا رحیم ارباب که بی‌ثباتی دنیا را دیده، چه اتفاقی می‌افتد که در جواب می‌گوید: کجا برویم؟ کارهای زمین مانده زیادی داریم، دعا می‌کنیم خداوند به ما طول عمر بدهد!

چرا چنین فردی به آن سطح از انگیزه می‌رسد؟ برای اینکه در بی‌ثباتی یاد گرفته که دل نبندد، و در انگیزه یاد گرفته که دل را به ثبات ببندد. یکی از ثابت‌ها، باقیات صالحات است. لذا در جواب چرا بمانیم، می‌گویند بمانیم، چون کارهای بسیاری بر زمین مانده است، این کارها را به سرانجام برسانیم و برویم! این می‌شود مفهوم ثبات! یعنی با خودش می‌گوید زندگی می‌تواند برای من منشاء برکات طولانی باشد. در بی‌ثباتی چگونه است؟ اینطور که اگر به آقا میرزا رحیم ارباب بگویند که مثلاً شما دوست داری برای رقیبت در اصفهان مشکلی پیش بیاید، زمین بخورد و شهرت شما بیشتر شود؟ در اینجا بی‌ثباتی دنیا را می‌بیند و می‌گوید، این مسخره بازی ها را رها کن، چهار روز هستیم، حالا رقیبم زمین بخورد یا نخورد!

لذا در تعریف زندگی انسان، می‌فرمایند: مؤمن در زندگی واقعی، بین بی‌ثباتی و انگیزه در رفت و آمد است. به قول بزرگی که می‌گفت: “زندگی چیزی نیست که بر سر طاقچه عادت، از یاد من و تو برود”. زندگی عادت پذیر نیست. یعنی نمی توانیم بگوییم که زندگی یک عادت است و ما دیگر عادت کرده ایم و بعد از مدتی هم به این عادت خو می‌گیریم و در نهایت تمام می‌شود! زندگی برای انسان و مخصوصاً برای مؤمن انقدر بالا و پایین دارد که این زندگی دیگر عادت پذیر نمی شود. لذا  سال 94 این فرد با سال 84 و سال 1404 بسیار فرق دارد و در این زندگی راکد نمی‌شود.

جمله‌ای از مرحوم نیما یوشیج هست که برای پسر یک ساله اش به یادگار می‌نویسد، (کسانی که ادیب و اهل ادبیات هستند و یا عرفا و بزرگان، معمولا برای بچه‌های شان یادگاری می‌نویسند)، در سالگرد تولد یک سالگی فرزندش این جملات را نوشته بود: “پسرم یک سالت شد، بهار و تابستان و پاییز و زمستان را دیدی. مِن بعد کل دنیا دیگر همین است. همین ها دوباره تکرار می‌شوند، الا مهربانی! “نیما یوشیج یک دفعه سکته را تا آخر می‌زند و می‌گوید: “الا مهربانی”!

یعنی بدان اگر قرار باشد اسیر چهار فصل و قواعد بهار و پاییز و تابستان و زمستان شوی، تو فقط مثل یک گوزن رشد می کنی. گوزن هم زاد و ولد می‌کند و بچه‌هایش را تا یک حدی نگه می‌دارد. “الا مهربانی” یعنی اینکه زندگی برای انسان یک فیزیولوژی و یک ارگانیزم دارد تحت عنوان “بدن و محیط ما”. این قسمت اول زندگی است، قسمت دومی که در زندگی انسان ها دخیل است، یک چیز بیرون از بدن و خارج از این ارگانیزم است. یک عده قسمت اول را فراموش می‌کنند و گمان می‌کنند که با قسمت دوم به تنهایی می‌توانند زندگی کنند که این طرز تفکر از نظر دین اسلام اشتباه است!

در بحث ریاضت هم داریم که می گوید، “اندرون از طعام خالی دار، تا در آن نور معرفت بینی”. من نمی‌گویم الان مقصود شاعر دقیقاً ریاضت است ولی این شعار ریاضت است. می‌گوید دنیا را رها کن تا به نور برسی. اما اسلام می‌گوید زندگی دو بُعد دارد؛ یک بُعد، بُعد ارگانیزم حیات است، یعنی بدن و محیط اطرافت، در واقع به معنای کره زمین است. برای این بُعد یک برنامه ریزی داشته باش. اگر به قول نیما در سیکل تکراری بهار و تابستان و پاییز و زمستان گیر کردی، تبدیل به یک گوزن می‌شوی، الا مهربانی! منظور از مهربانی این است که روح با آن مخلوط می‌شود. روح می‌آید و با ماجرای زندگی ما مخلوط می‌شود.

ما به قسمت دوم فلسفه حیات یا چیستی زندگی می‌گوییم. اصلاً زندگی چیست؟ این قسمت دوم که مربوط به چیستی زندگی می شود، به شدت با ارگانیزم شما مرتبط است. یعنی مثلا یک آدم فقیری که برای نان شب ارگانیزم زندگی اش، در واقع برای این مادیات گیر است، به قدری گیر می شود که فرصت نمی‌کند به فلسفه حیات بپردازد. چرا که بیشتر برایش فلسفه شکم مد نظر است که آن را سیر کند. یعنی نمی‌شود بگوییم که بدن، دنیا، محیط  و اطراف ما، بر ماهیت زندگیمان تأثیری ندارد.

مثالش را مرحوم شریعتی خیلی قشنگ می زند، شک نکنید که مرحوم شریعتی از نظر غرب شناسی جزء بزرگ ترین غرب شناسان مملکت ماست. از این نظر که خیلی بر روی غرب ریز می‌شود. ممکن است در مباحثی مثل اسلام شناسی، مقداری ایراد داشته باشد اما در بحث غرب شناسی دکتر شریعتی یک مثال بسیار زیبایی در سال 1348(50 سال قبل) می‌زند و می گوید: دلیل این همه متفکر و فیلسوف و هنرمند و نقاش و مخترع و مکتشف در غرب این است که ما شرقی‌ها را غارت کرده اند، نفت و طلای ما را گرفته اند، به همین دلیل وقت اضافی داشته اند، نشسته اند فکر کرده اند و فیلسوف و متفکر و هنرمند شده اند.

ما وقت نقاشی کشیدن نداشته ایم. آن ها آمده اند و ما را استعمار کرده اند، در نتیجه وقت اضافه آورده و به شاعر و هنرمند و موسیقی دان تبدیل شده اند. این جمله خیلی عمیق است. می‌خواهیم این نتیجه را بگیریم که ارگانیزم حیات در ماهیت حیات تأثیر دارد. آیا ممکن است هنرمندان و متفکرانی که مثلاً در شرق، چین، ایران و یونان هستند، در زمان جنگ فرصت تفکر داشته باشند؟! حتی در زندگی خودمان، بنده کمپانی استعداد باشم اما فقر داشته باشم و نتوانم شکمم را سیر کنم، می‌توانم به قسمت‌های دیگری برسم؟!

روایتی که می‌فرمایند: وقتی فقر از این در وارد خانه ‌شود، ایمان از آن در خارج می‌شود، برای این است که فرصت ایمان خارج می‌شود. درصد زیادی از ایمان فکر است، دیگر زمان فکر کردن باقی نمی ماند، تا آخر دارد کار می کند. لذا انسان‌هایی که برای خوب زندگی کردن، به فکر بدنشان نیستند، در آینده چون جسمشان سالم نیست و درد دارند، حال نماز خواندن و فکر کردن دیگر ندارند. چون درد دارند دیگر حال هیچ چیزی را ندارند. یا مثلا بنده در روح و روانم مشکل دارم، بنابراین دیگر اعصاب اینکه بنشینم و راجع به مباحث اجتماعی فکر کنم را ندارم.

یک قسمتی از زندگی که برخی از مؤمنان نسبت به آن، به اشتباه بی‌تفاوت هستند، چرخاندن چرخ زندگی است، لذا فرمودند: کار، جهاد، کوشش، تلاش برای چرخاندن چرخ زندگی جزء عبادات است، چون مقدمه عبادت می‌شود.

+ پس در دین ما زندگی را به دو قسمت معرفی می‌کنند:
1- ارگانیزم زندگی.
2- بخش فرا ارگانیزمی زندگی یعنی یک چیز بالاتر مثل روح، روان و مباحث اعتقادی.

در قسمت دوم بحث، یک قول مشهوری است که شما آن را شنیده اید، عده ای می‌گویند اولین کسی که آن را گفته، داستایوسکی بوده و عده ای هم چیز های دیگری می گویند، که اینطور شرح می دهد: “اگر خدا را از جهان برداریم، هیچ قاعده و قانونی، دیگر در جهان وجود نخواهد داشت”. مسیحیان کاتولیک و فیلسوفان مسیحی هم روی این قول خیلی مانور می‌دهند که اگر ما خدا را برداریم، مردم دیگر به هیچ قانونی پایبند نیستند. دلیل مقید بودن مردم و دلیل اینکه من و شما انقدر رعایت می‌کنیم این است که خدا وجود دارد، یک ناظمی وجود دارد.

حال ببینیم که نظر دین راجع به این موضوع چیست. خداوند تبارک و تعالی در آفرینش، یک قسمت از زندگی را قوانین و قواعد سرشتی قرار می‌دهد. انسان یک ارگانیزم، یک سری اعتقادات و در قسمت سوم یک سرشت دارد. سرشت یعنی چه؟ یعنی همان چیزی که ما گاهی اوقات اسمش را فطرت می‌گذاریم یا یک حالت غریزی. در واقع فطرت می گوید، در زندگی ما خدا وجود داشته باشد یا نداشته باشد، قانون باشد یا نباشد، در ایران زندگی کنی یا در جنگل، زیر دریا یا در آسمان‌ها باشی، یا اصلاً از جو کره زمین خارج شوید و سه نفر باشید که می خواهند در یک سفینه زندگی کنند، یک سری قوانین سرشتی در زندگی وجود دارد که جزئى از انسانیت ماست، مِن جمله اینکه مثلآً اگر خدا وجود نداشته باشد، شاید شما یک گناه لذت بخشی که فکر می‌کنی لذت دارد را انجام دهی، اما حاضری به خاطر یک وعده نان یک آدم را بکشی؟! یا مثلا برای غذا، حاضرم که غذا را بدزدم اما به شرطی که او گریه نکند و از گرسنگی اذیت نشود وگرنه غذا به جان من هم نمی‌نشیند ولی حاضر نیستم که به ازای برداشتن غذا او را بکشم!

ما به این مسائل قوانین و قواعد سرشتی می‌گوییم که اتفاقا خیلی روی این ها باید مانور داد. “قُل كُل يَعمَلُ على شاكلةِ”، قرآن کریم می‌گوید: شما بر مبنای سرشت و شاکله‌تان عمل می‌کنید. عبادت‌های ظاهری، سرشت شما را تغییر نمی‌دهد. حافظ کل قرآن، قاری کل قرآن، گریه کن، حاضر است مثل آب خوردن سر یک بچه را ببرد چون سرشتش تغییر نکرده است! او فقط قرآن را خوانده است! زندگی برای انسان ایمانی از تغییرات سرشت شروع می‌شود.

“كُل يَعمَلُ على شاكلة”، شما بر مبنای سرشت و شاکله‌تان عمل می‌کنيد. بروید و اگر مشکلی دارد اصلاح کنید. یکی از قوانین اخلاقی انسانی در زندگی ما قواعد سرشتی است یعنی فطرت انسان‌ها باید میل به سخاوت داشته باشد، باید رحیم باشد، کریم باشد، رأفت داشته باشد، نسبت به بقیه انسان‌ها حس همدردی داشته باشد، نسبت به حیوانات حس همدردی داشته باشد. این قضیه سگ کشی در شیراز که در شبکه‌های اجتماعی پیچیده و کمپین های زیادی هم تشکیل شده برعلیه این که چرا سگ‌ها را در شیراز با سم کشته اید؟ معلوم هم نیست که چه کسی کشته و کجا کشته اند!

اصلاً شیراز هست یا نه، زیاد معلوم نیست، اما می‌خواهم بگویم آیا این افراد بر مبنای تعالیم اسلامی دارند اعتراض می‌کنند؟ یعنی در اسلام گفته شده که سگ را نباید کشت؟ یا یک جایی در قرآن نوشته است که اگر خواستید سگ را بکشید با سم نکشید؟ نه. بلکه این افراد فریاد درد آلود یک سگ را شنیده اند، قواعد سرشتیشان نتوانسته این ظلم را تحمل کنند، در نتیجه فریاد می‌زنند. این سرشت ماست باید اینگونه باشد، هرجا اینگونه نیست ما مشکل انسانیتی و سرشتی داریم!

یک درصد زیادی از زندگی ما را همین قوانین دارد تشکیل می‌دهد که اگر من و شما و ده نفر در یک جزیره بدون هیچ حکومتی و بدون هیچ خدایی باشیم، یعنی اگر خدا بگوید چون شما در یک جزیره دیگری رفته اید، آزاد هستید هر کاری را که دوست دارید بکنید، ما هم برای پوشاکمان، هم برای خوراکمان، هم برای تمام مباحث زندگیمان یک سری قواعد سرشتی داریم که ناخودآگاه رعایت می‌کنیم. مادران جامعه و همچنین پدرها توجه کنند، ببینید سرشت ما یک سری مبانی دارد اما خودمان تغییرش می‌دهیم!

مثلاً اگر شما در یک جامعه‌ای به دنیا بیایید که این جامعه مردمش رنگین پوست هستند، میل شما به همان رنگ پوست است یعنی اگر در جامعه آفریقایی و سیاه پوست متولد شوی، از رنگ سفید و زرد و سرخ بدت می آید و سیاه را می طلبی. سرشت است دیگر. بعد مثلاً اگر این فرد سیاه پوست در آمریکا متولد ‌شود، اطرافیانش او را تحقیر می‌کنند و فشار بر روی او می‌آورند، و در نهایت از رنگ سیاهش متنفر می‌شود! رنگ سفید، کعبه آمالش می شود و یک صبح تا شب چیزهایی به سر و صورتش می مالد و عمل می کند تا بلکه کمی سفید بشود، مثل اوباما سی کار کرده است تا اینکه کمی سفید شده!

آیا سرشت این فرد اشتباه بوده؟ نه، خدا می‌گوید من اشتباه نیافریده ام، زور کرده و دارد اشتباهش را می‌بیند! جلوتر بیاییم به جامعه خودمان هم می‌رسیم، بعضی از دوستانی که زیاد به غرب سفر می کنند، یا در آنجا کار دارند، جزء خاطراتشان تعریف می‌کنند این جماعت زنی که در خیابان دارند می‌گردند و عریان و با آرایش هستند، به شدت برای ما کمتر تحریک آمیز هستند به نسبت زنانی که در خیابان های خودمان هستند! علاقه ما به این هاست! چون کنار این نوع نگاه بزرگ شده.

دین اسلام در بحث پوشش می‌گوید از چهار، پنج سالگی هوای دخترت را داشته باش. دخترت را صد هزار جا برده ای که کلا لخت هستند! خاله، عمه، دایی‌اش هست، عروسی و… سرشت عفت پذیری یک زن در اثر مراودات، آرام آرام تغییر می‌کند.

آقای راشد آن زمان در حرم امام رضا(علیه‌السّلام) می‌گفتند، تا هشت سال و یازده ماه و بیست و نه روز و بیست و سه ساعت، یک تکه پارچه کوچکی، خرج دخترش کرده، بعد در این سی ثانیه آخر می‌خواهد چادر به سرش کند! در صورتیکه دیگر نمی‌شود چون سرشت تغییر کرده است، مثل غذاست. مثلاً ما به غذاهای خودمان علاقه داریم و بهترین غذای یک کشور دیگر را نمی‌توانیم تحمل کنیم. ما به این می‌گوییم سرشت! “قُل كُل يَعمَلُ على شاكلةِ”،  یعنی سرشت‌ها تغییر می‌کند.

قرآن کریم می‌فرماید: مراودات شما با دشمنان، مراوده فقط به معنای رفت و آمد نیست، شامل: رفت و آمد، تصویر فرد، فیلمش، قهرمانان ذهنش متعلق به دشمن است، دوستانش متعلق به دشمن هستند، محبوب ترین آهنگ‌هایش از فرهنگ دیگریست، محبوب‌ترین سریال هایش از فرهنگ دیگریست، محبوب‌ترین زبانش از قوم دیگریست، این موارد بر روی سرشتش تأثیر می‌گذارد یعنی آرام آرام پسند این انسان را متفاوت می‌کند. این هم از قسمت سوم بحث.

پس اول اورگانیزم حیات، دوم خود اعتقادات حیات، سوم سرشت، چهارم چیزهایی که مقداری برای ما ذهنی است که ما اسمش را آرزوها می‌گذاریم. پس قسمت چهارم از انگیزه‌های زندگی، آرزوست. یعنی انسان با آمالش زندگی می‌کند. آرزوهایی که بعضاً حتی محال است و می‌تواند خیلی آرام در دنیا به ما آرامش بدهد. آرزوهایی که دنیای به شدت بی ثبات و متغیری که همان اول گفته شد که ما را اذیت می‌کند و این بی ثباتی دنیا ما را به پوچی می‌رساند، از طرفی همین بی ثباتی باعث می شود که انسان حتی نسبت به آرزوهای محال خودش هم، درجاتی از امید را احساس کند.

قسمت چهارم زندگی از نظر دین آرزوهاست، که دو گزینه در مورد آرزو مطرح می‌کند:

1- ضمانت می دهد که در دام آروزها نیفتی.
2- ضمانت می دهد که از آرزوهای به انجام نرسیده احساس شکست نکنی و این دستور العمل را می دهد: “تبدیل کردن آرزوها به آرمان‌ها “.

مثلا آرزو می‌گوید، کاش این دستمال کاغذی مال من بود. دین می‌گوید اولاً این یک دستمال کاغذی، وقتی به تو بدهند ممکن است یک دستمال کاغذی دیگری بخواهی، بعد می گویی دستمال کاغذی برای این است که دهنم را پاک کنم، اما دهنم که الان کثیف نیست، پس باید قهوه بخورم تا بتوانم دهنم را پاک کنم، بعد قهوه را که خورد، می گوید دهنم گَس است پس باید یک شیرینی بخورم و… آرزو تو را می‌کشاند!

1- برای اینکه در دامش نیفتی و 2- برای اینکه اگر به دستمال نرسیدی، ناامید نشوی، تبدیل آرزوها به آرمان ها باید اتفاق بیفتد. 
یعنی مقداری دامنه آرزوهایتان را بازتر کنید. به جای اینکه بگویی فلسفه زندگی من این است که به فلان حلاوت و شیرینی برسم، بگو من زندگی می‌کنم برای اینکه به شیرینی برسم و اگر نرسیدم، تلاشم برای من شیرین باشد و اگر تلاشم برای من شیرین نبود، حداقل به بقیه یاد می دهم که به شیرینی برسند. از این جایی که حرف از تلاش، و بقیه انسان ها می شود، یعنی مسئله دیگر جسمی نیست، از اینجا به بعد آرمان به حساب می آید. پس راه حل بعدی تبدیل کردن آرزوها، به آرمان‌ها ست.

عیاران و شهسواران و رادمردان و لوتیان و این مدل آدم‌هایی که در طول خلقت کره زمین وجود داشته اند و اینگونه زندگی کرده اند و دین هم نداشته اند اما قواعد سرشتی را رعایت کرده اند، مثلا حاتم طایی که انقدر مشهور است و بت پرست بود، را با تیمور لنگ مقایسه کنید. تیمور لنگ صد هزار روایت از نهج البلاغه و قرآن را حفظ بود، با حافظ مناظره کرد و گفت: تو می‌خواهی قرآن را به چهارده روایت بگویی، من قرآن را از عقب به جلو می‌خوانم. بعد شروع کرد به خواندن! در حالیکه ما الان نمی توانیم اینطور بخوانیم، واقعاً خیلی سخت است! شروع کرد قرآن را از عقب به جلو خواندن، چون میزان تسلطش بر قرآن زیاد بود. اما به نظر شما بین حاتم طایی و تیمور لنگ که تمام قوانین دینی را رعایت می‌کند، حافظ قرآن بوده، نماز جماعتش ترک نمی شده، عالم در کنارش بوده، اما یک مشکل داشت، آن هم اینکه خون ریز و ظالم بود، بی پدر و مادر و دزد بود!

پیامبر(ص) به قدری برای حاتم طایی احترام قائل بود که کل قبیله اش را آزاد کرد! به خاطر حاتم طایی دخترش را اکرام کرد! به نظر شما این گونه عیاران بهترند یا متدین هایی که امروز و دیروز و همیشه داریم می بینیم؟؟ دلیل اینکه عیاران حتی نسبت به علمای دینی برتر نمود پیدا می کنند این است که قواعد سرشتی را خیلی پر رنگ رعایت می کنند. یکی انسانیت را رعایت کرده اند و دوم آرمانی زندگی کرده اند. عیاران برای آرمان هایشان می جنگیده اند. کسانی بوده اند که خیلی بالاتر از اینکه دنیا را سقف آرزوهایشان ببینند، زندگی می کرده اند!

»»» پس چهار قسمت زندگی اینگونه شد:
1- ارگانیزم زندگی که باید به بدن و محیط زندگیمان توجه کنیم
2- اعتقادی زندگی
3- قواعد سرشتی زندگی
4- آرمان ها 


می دانید دلیل خودکشی چیست؟
دو مدل خودکشی داریم:
– در مدل اول، قبل از خودکشی به نقطه ای می رسد که اگر خودکشی نکند، زندگی بعد از آن را خیلی غیر قابل تحمل می بیند. مثلا ایشان تا الان یک زندگی خوب، راحت، غرق در رفاه و تجملات داشته، یکدفعه ورشکست می شود و قرار می شود که از این به بعد به زندان برود و 15 سال در آنجا زندگی کند. چون نمی تواند این گونه زندگی کند، خود کشی می کند. ما اسم این گروه را خودکشی کن های عاقل می گذاریم. بالاخره کمی عقل دارد و تشخیص می دهد که من 40 سال خوب زندگی کرده ام از این جا به بعد را خدا دیگر نخواسته، پس خودکشی می کنم. البته من از نظر دینی صحبت نمی کنم چون این فرد به جهنم می رود و آرزو می کند که دوباره به دنیا برگردد. ما الان کاری به مسائل دینی آن نداریم، فرض می کنیم که جهنمی وجود ندارد. می خواهیم بگوییم که آیا خود دنیا قابلیت این را دارد که در آن خودکشی کنیم یا نه؟

– مدل دوم چشم خود را آنقدر بر یک ناکامی خیره می کند که بقیه دنیا را نمی بیند و این همه کام دیگر را در جهان نمی تواند ببیند. مثلا قرار نیست به زندان برود و یا اتفاق بدی در زندگی اش بیفتد، عاشق شده و دختری به او جواب منفی داده! فقط خود پیکره ی ظاهری حیات و ارگانیزم حیات، انقدر جذابیت دارد که آدم نمی تواند نا امید شود. چند درصد از مؤمنان ما الان به این شکل هستند؟ انقدر محو یک نقطه از ناکامی زندگیشان می شوند که یادشان می رود ما در دنیا چقدر بساط های دیگری داریم و این دقیقا چیزی است که در غرب بیشتر از ما مسلمان ها دارد رعایت می شود در حالیکه دستور اسلام است.

یک شاعر فرانسوی هست که می گوید: “عزیزم آنقدر محو جمال رویت شده ام که عشق همه ی وجودم را گرفته و این عشق در وجود من محکم خواهد ماند تا رسیدن به عشق بعدی”! این دقیقا دستور دینی است! دین می گوید دنیا قسمت های مختلفی برای عاشق شدن دارد. عاشق یعنی دل بستن، و ناکامی ها نباید تو را محو یک نقطه ای کند که از سایر کام ها محروم شوی و نتوانی ببینی! تازه ما فقط به قسمت فیزیولوژیکی و ارگانیزم دنیا نگاه کردیم.

بالاتر که می آییم حرف از قوانین سرشتی زده می شود. یعنی در سرشت من آمده همان طور که از رسیدن به یک کام، می توانم لذت ببرم، در رساندن دیگری به یک کام هم می توانم لذت ببرم. همانطور که از خوردن یک بشقاب غذا لذت می برم، از اطعام هم می توانم لذت ببرم. بنابراین دنیا و زندگی محل انگیزه است برای کسانی که اگر نمی توانند لبخندی را جذب کنند، حداقل می توانند لبخندی را بزنند.

قواعد سرشتی، تحمل زندگی در دنیا را برای ما آسان تر می کند. خانمی معلول بود و پا نداشت، و با یک معلول دیگری ازدواج کرده بود! این خانم می گفت یک مدت فکر کردم و دیدم که من به خاطر اینکه پا ندارم، محروم هستم یعنی چون من پا ندارم کسی به سراغ من نمی آید. بعد دیدم که من با پای نداشته ام، چیزهایی دارم که می توانم محرومیت را برطرف کنم. به این نتیجه رسیدم که می توانم روی ویلچر بنشینم و دست یک نابینا را بگیرم و چون او چشم ندارد، او را این طرف و آن طرف ببرم. آن نابینا هم پا دارد و می تواند دسته ویلچر من را بگیرد. به این نتیجه رسیدم که اگر من از یک قسمت از دنیا محروم هستم، دلیل نمی شود که نتوانم این محرومیت را برطرف کنم. رفت و با یک نا بینا ازدواج کرد و الان شش بچه دارد! امکانات بالقوه را به بالفعل تبدیل کرده است.

دین می گوید یک قسمت از فلسفه زندگی این است که تو به این فکر کنی دنیا غیر از اینکه برای من می خواهد چه هنری به خرج دهد و چه کاری انجام دهد، فکر کنم و ببینم که من می توانم برای دنیا چه هنری به خرج دهم و چه کاری می توانم بکنم؟!!

دلت گرفته؟ بسیاری از آدم های دلگیر هستند که تو می توانی با لبخندت دل آن ها را باز کنی، یک قسمت از زندگی ات باید این باشد.

برویم به سراغ آن که می خواست به زندان برود و قصد خودکشی داشت، و فرض می کنیم که بعد از خودکشی به جهنم نمی رود و پودر می شود. آیا از نظر ارگانیزم تو فکر می کنی که دنیا حتما باید متشکل از جنگل و باغ باشد؟ اگر یک نفر بخواهد لذت ببرد، در زندان هم می تواند لذت ببرد. چون لذت را دو قسمت می کند؛ یک در صدی از آن ارگانیزمی و برای خودم است و یک درصدی از آن هم لذت هایی است که بر مبنای قواعد سرشتی است، من از دسته دوم استفاده می کنم.

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید