امروز 13 آذر 1404 - 12 جماد ثاني 1447
خواندنی ها

متن سخنرانی - سالگرد عملیات کربلای4

13 آذر 1404 -   4:03 ب.ظ  دسته بندی: متن سخنرانی ها
یانور
متن سخنرانی
سید محمد انجوی نژاد
موضوع: سالگرد عملیات کربلای 4
تاریخ: 1400/10/04

 

عناوین اصلی سخنرانی:
» نقص عضو یک جانباز بعد از گذشت چند سال بدتر خودش را نشان می‌دهد
» در دوران جنگ چون سایه مرگ بر سر مردم بود، روابط میان آن‌ها دل‌نشین‌تر بود
» چاره کینه‌ها و فتنه‌ها و حسادت‌های امروز جامعه ما چیست؟
» چرا امام(ره) تصمیم گرفت با عراق صلح کند؟

» نقص عضو یک جانباز بعد از گذشت چند سال بدتر خودش را نشان می‌دهد
با این مقدمه کوتاه که جنگ هیچ چیز خوبی ندارد یا بهتر بگوییم غیر از نفرت، فلاکت، آسیب‌های روحی، روانی، جسمی و جانی، جنگ هیچ چیز خوبی ندارد و خیلی هم سخت است. اوایلی که جنگ تمام شده بود همه دور جانبازها می‌گشتند، هزار نفر تقاضای ازدواج با آن‌ها را داشتند، همه مردم و محله به آن‌ها افتخار می‌کردند. همان موقع هم با بچه‌ها که صحبت می‌کردیم می‌گفتیم این‌ها مال همین یکی‌دو‌سه سال است. مردم فکر می‌کنند کسی که جانباز شد یا آسیب دید مثلاً دوسه‌ سال آسیب دیده است و باید هوایش را داشته باشند در حالیکه او قرار است سی سال دیگر این آسیب را ادامه بدهد و مردم یادشان می‌رود. به جانبازهای بمب‌گذاری کانون هم همین تجربه را گفتم. به خانواده‌های شهدای کانون هم گفتم که مردم یادشان می‌رود. آسیب‌دیده‌های جنگ خودشان باید بلد باشند که خودشان را مدیریت کنند؛ جنگ چیز بدی است.

مادر شهید، پدر شهید و فرزند شهید یک بار و یک جای خالی دارد که علی‌رغم اینکه ما فکر می‌کنیم ده‌بیست سال بگذرد دیگر او هم فراموش می‌کند در صورتی که برعکس می‌شود؛ یعنی وقتی بیست سال می‌گذرد آن جای خالی را بیشتر احساس می‌کند. من این را خیلی وقت پیش فهمیدم. مثلاً پدرم در بچگی یتیم شده است الآن دارد درد می‌کشد. می‌گوید من بابت این یتیمی چقدر سختی کشیدم؛ یعنی بعد از شصت سال یادش نرفته است و در چهل‌سالگی این‌قدر ناراحت نبود که الآن ناراحت است. دردِ جای خالی وقتی کهنه می‌شود دردناک‌تر است. یا آن جانبازی که از رفیق‌هایتان است، در کانون جانباز شده یا زمان جنگ جانباز شده است، آن اوایل خللی که در بدنش ایجاد شده بود این‌قدر اذیتش نمی‌کرد که بعد از ده سال، بیست سال، سی سال اذیت می‌کند. درد مزمن شده است. بله روز اول همه به بیمارستان رفتیم، صف بستیم، دسته‌گل دادیم، تو افتخار مایی و… تمام شد! من به تجربه به دوستان گفتم که مردم یادشان می‌رود؛ ولی آن درد سال‌به‌سال دردناک‌تر می‌شود. جسم است دیگر. شما فرض کن، به خودت می‌گویم، دو سانتی‌متر زیر پاشنه پایت _ از این دیگر کم‌تر نمی‌شود_ گوشت اضافه را پیوند بزنند بعد از دوسه‌سال ستون فقراتت، لگنت و گردنت درد می‌گیرد. با همین دو سانتی‌متر بالانس بدن به هم می‌خورد. بعد ما فکر می‌کنیم که دو سانتی‌متر از نوک انگشت این آدم کنده شده است این خوب می‌شود، نه بدن بالانس است.
آن کسی که جانباز می‌شود و خللی به او وارد می‌شود سال‌به‌سال دردناک‌تر می‌شود. بعد ما فکر می‌کنیم خوب شد. مگر سرماخوردگی است؟ نقص عضو است! همین الآن خدمت یکی از جانبازهای بمب‌گذاری کانون بودم او دیگر خیلی وضعش از ده سال پیش بدتر است. خیلی؟! خیلی‌خیلی بدتر از آن زمانی که همه به عیادتش می‌رفتیم. ما فکر می‌کنیم ده سال پیش به عیادت او رفتیم بعد او خوب شد، نه نقص عضو است، در طول زمان خودش را بیشتر نشان می‌دهد. دردهایش بیشتر می‌شود، ناراحتی‌هایش بیشتر می‌شود. پس جنگ از نظر مادی خیلی چیز بدی است. الآن کلی پسر و دختر شهید داریم که مشکل روحی‌روانی، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و همه مشکلی دارند و کلی همسر شهید، پدر شهید و مادر شهید. هیچ چیز خوبی در جنگ نیست؛ اما وقتی که جنگ اتفاق می‌افتد برای ما یک سری درس‌ها دارد که به آن فرهنگ می‌گوییم. فرهنگ جنگ خیلی خوب است.

» در دوران جنگ چون سایه مرگ بر سر مردم بود، روابط میان آن‌ها دل‌نشین‌تر بود

فرهنگ جنگ دقیقاً چیست؟ فرهنگ جنگ این است که مردم، آن‌هایی که دارند در جنگ زندگی می‌کنند به دلیل اینکه دائماً سایه مرگ و رفتن بر سرشان است دنیا را ساده‌تر می‌گیرند، روابطشان هم خیلی صمیمی‌تر است. این یکی خیلی درست است! دیروز کرمان خدمت حاج‌قاسم نائب‌الزیاره‌تان بودیم؛ یکی از دوستان زمان جنگ به کسی که همراه من بود تلفن زد بعد او گوشی را به من داد و گفت یکی کارت دارد، دقیقا بعد از سی سال تا گفت سلام‌علیکم من شناختم. بعد از سی سال! از صدایش! این نشان می‌دهد در جایی که سایه مرگ روی سر آدم است دل‌ها این‌قدر نزدیک می‌شود که شما بعد از سی سال پشت تلفن سلام‌علیک می‌گوید او را از تن صدایش می‌شناسی؛ یعنی این تن صدا را آن زمان گوش نشنیده، دل شنیده است. ضمیر خودآگاه حفظ نکرده به ضمیر ناخودآگاهت نشسته است.
دقیقاً [مثل همین مورد] پیش آمده بود. یک وقتی در یکی از شهرهای کوچک استان خراسان در جلسه‌ای من خودم عقب نشسته بودم منتظر بودم که قرآن تمام شود بالای منبر بروم. وقتی نشسته بودم از پشت بعد از بیست سال، بیست و پنج سال، سی سال دوتا از هم‌رزمانم را که آنجا نشسته بودند شناختم. از پشت! آمدم از بغل‌دستشان دست روی شانه‌شان زدم گفتم حاجی چطوری و … بعد بالای منبر رفتم. آن‌ها خودشان هم تعجب کرده بودند. وقتی که در یک جمع خدا ملموس می‌شود به دلیل اینکه آدم‌ها احساس می‌کنند باید به‌زودی پیش خدا بروند؛ خدا که محسوس می‌شود ارتباطات از طریق ضمیر ناخودآگاه برقرار می‌شود. صمیمیت‌ها بیشتر می‌شود، رفاقت‌ها عحیب‌غریب می‌شود. خیلی عجیب‌غریب! یکی از جانبازان هفتاد‌هشتاد درصد شاید الآن صددرصد را هم گذرانده باشد نمی‌دانم، خیلی داغون است. آن زمانی که ما او را دیدیم مقداری گوشت روی تخت بیمارستان بود بعد گفتند این زنده است. الآن هم زنده است. در حلبچه فاصله بین مقرمان تا دست‌شویی‌ها مثلاً چهارصد متر بود. دست‌شویی می‌رفتیم و برمی‌گشتیم یک دور دیگر معانقه مصافحه می‌کردیم. دلمان برای همدیگر تنگ می‌شد.
_ آقا کجا بودی؟
_ گلاب به روتون رفتم این بغل.
_ حاجی خیلی دلم تنگ شده بود. قربانت بروم. ماچی، بوسی، فلان.
این ضمیر ناخودآگاه است. آن [چیزی که باعث می‌شود] بچه یک‌ساله مادر و پدرش را حس می‌کند اسمش ضمیر ناخودآگاه است. در بزرگسالی همین ضمیر ناخودآگاه در فضای نزدیکی به خدا جواب می‌داد. همین ضمیر!
 جنگ هیچ‌ چیز ندارد الا نکبت مگر اینکه آدم‌ها را  به‌خاطر سایه مرگ و خدا با یک نوع دیگر از ارتباطات آشنا می‌کند. ارتباطاتی که بعد از جنگ صد مدل دیگرش را تجربه کردیم از همه مدل رسیدگی پولی، وقتی، عاطفی، جسمی و جانی، دیدیم که هر چقدر جلو می‌رویم آن جنس ارتباط ایجاد نمی‌شود. بعد فهمیدیم که آن جنس ارتباط، ضمیر ناخودآگاهی است. این جنس فرق دارد. آن جنس ارتباط، یک چیز دیگر است. اگر آدم‌ها یاد بگیرند که وقتی می‌خواهند در جامعه حرکت کنند در اثر ارتباط با خدا و فکر و میل به جاودانگی دو قدم بالاتر از زمین حرکت کنند؛ یعنی اخلاق و رفتار زمینیان را که می‌بینند، ترک کنند. ارتباطات بر مبنای منافع مشترک و منافع متقابل همه ارتباطات زمینی است. ارتباطات بر مبنای سود من، حال من، من حال کنم، من کیف کنم، من راحت باشم همه زمینی است و آن‌هایی که روی زمین به این ارتباطات عادت می‌کنند نمی‌فهمند. کسانی که ارتباطات آسمانی را چشیده‌اند روی هوا تشخیص می‌دهند این شخص برای چه آمد سلام کرد. جنس ارتباط آسمانی را فهمیده‌اند و چقدر این مدل سلام و احوالپرسی و لبخند [زمینی] مشمئزکننده است. آدم بدش می‌آید. این چاکرم نوکرم‌های این مدلی خیلی زشت است.
یک وقت می‌دیدی مثلاً ما با آدمی ده سال رفیق صمیمی بودیم بعد یک آدم دیگر از راه می‌آمد مثلاً دو روز است به جبهه آمده است می‌دیدی انگار این آدم دومی را ده سال می‌شناسی و از آن رفیق صمیمی‌ات با تو صمیمی‌تر است. در چقدر وقت؟ در یک ساعت. ضمیر ناخودآگاه برای اینکه شدت ارتباط را معرفی کند به زمان و مکان نیاز ندارد. شدت ارتباط سریع ایجاد می‌شود. در کربلای ۸ وسط دریاچه ماهی همه‌مان گم شده بودیم. من یکی از بچه‌های الغدیر یزد را دیدم. او هم از لشکرش جا افتاده بود من هم جا افتاده بودم هر دو وِیلون و سِیلون در آب‌ها می‌گشتیم، نمی‌دانستیم کدام طرف برویم. در آب با کلاه غواصی که قیافه‌هایمان بدجور می‌شد و لب‌ها بیرون می‌زد، با فشار خستگی، همدیگر را که دیدیم. زیر یک دقیقه علاقه‌ای که بین ما ایجاد شد برای خود من خیلی عجیب بود. زیر یک دقیقه! که بعدش طی یک مدت، بعد از چند ساعت ما گشتیم و این طرف و آن طرف رفتیم. هی می‌رفتیم این طرف می‌دیدیم نه اشتباه آمدیم باز می‌رفتیم آن طرف می‌دیدیم باز هم اشتباه آمدیم. دیگر من داشتم به خدا می‌گفتم که من دیگر اصلاً حال ندارم اگر می‌خواهی شهید کنی شهید کن. از خستگی، حداقل بخوابم. بعد یک لحظه خط فروکش کرد این بچه رو به خط برگشت، نگاهی کرد بعد رو به من برگشت و آهی کشید، گفت باز هم در شهادت را بستند. این را گفت، بیست ثانیه بعدش یک خمپاره سرگردان آمد به او خورد و شهید شد. من انگار داداش پنجاه‌ساله‌ام شهید شده بود. همین قدر روی من فشار آمد. نمی‌دانستم چرا. ما بعدها فهمیدیم ضمیر ناخودآگاه چیست، ضمیر خودآگاه چیست، ارتباطات انسانی چیست، ارتباطات اجتماعی چیست، ارتباطات اقتصادی چیست. این‌ها را بعداً فهمیدیم.
در ضمیر ناخودآگاه بعضی‌وقت‌ها دو نفر بیست سال از هم دورند. می‌گوید آنچه از دیده برود از دل برود. بیست سال است از هم دورند بعد وقتی بعد از بیست سال دوباره نزدیک می‌شوند شما احساس می‌کنی که انگار بیست سال دوری هیچ تأثیری نداشته است. همان قدری که بیست سال قبل با او انس داشته‌ای الآن هم انس داری چون ضمیر ناخودآگاه از هم جدا نشده خودآگاه‌ها از هم جدا شده است.

» چاره کینه‌ها و فتنه‌ها و حسادت‌های امروز جامعه ما چیست؟

چاره این همه تفرقه، کینه اجتماعی، دعوا، حسادت، فتنه، ناراحتی و اعصاب‌خوردی چیست؟ من یادم هست همان اوایلی که منبر می‌رفتم خودم این جمله را اختراع کردم؛ ولی باور کنید الآن فهمیده‌ام آن زمان چه می‌گفتم. آن زمان یک چیز خوبی گفتم نمی‌دانستم برای چه گفتم. الآن فهمیده‌ام چه می‌گفتم. گفتم که زمان جنگ ارتباط برقرار کردن ما متفاوت بود؛ بعداً دیدیم روی زمین آدم‌ها با گفتن یک سلام‌علیکم و رحمه‌الله با هم ارتباط برقرار می‌کنند. زمان جنگ آدم‌ها اول می‌رفتند در آسمان، آنجا با هم عقد اخوت می‌بستند می‌آمدند روی زمین ارتباط برقرار می‌کردند؛ یعنی اول در عرش با هم رفیق می‌شدند، دوتایی رفیق خدا می‌شدند، یک رفیق مشترک؛ روی زمین می‌آمدند ارتباطات خوب می‌شد. دوا و گمشده امروز جامعه جهانی برای فرار از این همه نکبت، جنگ، فتنه، حسادت، کینه و تفرقه که دوتا برادر نمی‌توانند کنار همدیگر بخورند و به هم نخندند، زیرآب همدیگر را نزنند، دوتا داداش! دوای این همان فرهنگ زمان جنگ است.
بچه‌ها می‌گفتند اگر می‌خواهیم رفیق بمانیم باید دوتایی در محضر خدا برویم و این عقد اخوت را برقرار کنیم. عقدی که محضری نشود باطل است. برویم محضری‌اش کنیم. حضرت‌امام(ره) توصیه می‌کرد می‌گفت برای خدا همدیگر را دوست داشته باشید. یعنی چه؟ یعنی اینکه همدیگر را دوست داشته باشیم خدا خوشش بیاید؟ نه، منظورش همان است که دوستی وقتی عمق می‌گیرد که یک عنصر معنوی باشد. همه فوتبالی هستیم، ما هم فوتبالی بودیم دیگر، الآن هم هستیم. مثلاً می‌گوید استقلالی هستی یا پرسپولیسی؟ وقتی همان نیت تو را دارد اندازه همین مجاز اخوتی برقرار می‌شود. هیئت؛ جایی که کنار همدیگر گریه می‌کنند، کنار همدیگر می‌خندند، کنار همدیگر توبه می‌کنند، کنار همدیگر و با هم یک عنصر سوم را صدا می‌زنند. آن مال عرش است. این ضمیر ناخودآگاه را به هم متصل می‌کند. نزدیک می‌شوی. تو و یک آدم غیر فارس‌زبان، غیرآسیایی، اصلاً رنگین‌پوست، که در دو فرهنگ کاملاً متفاوت هستید و… اگر بخواهید در یک اتوبوس کنار همدیگر بنشینید و دویست کیلومتر راه بروید، یا هیچ حرفی برای گفتن ندارید یا اصلاً با همدیگر تلاقی چشم هم برقرار نمی‌کنید. تو سعی می‌کنی او را نبینی او هم سعی می‌کند تو را نبیند که آقا این دویست کیلومتر راه بگذرد، من حوصله ایجاد‌کردن این ارتباط به این پیچیدگی را ندارم؛ ولی دوتایی در راه یک اربعین کنار همدیگر قرار می‌گیرید انگار بیست سال است همدیگر را می‌شناسید. یک عنصر سوم! چیزی که امروز نجات جامعه ایمانی و انسانی ماست این است که در ارتباطات انسانیمان یک عنصر سوم را لحاظ کنیم و آن خیلی مهم است که چه باشد. استقلال پرسپولیس باشد به همان اندازه ارتباطت قوی‌تر می‌شود، یک چیز مادی بزرگ‌تر باشد به همان اندازه؛ اگر به عظمت خدا برسد دیگر این ارتباط اصلاً شکننده نیست، کاملاً این ارتباط تا آخر دنیا هست.

» چرا امام(ره) تصمیم گرفت با عراق صلح کند؟
دو جمله هم راجع‌به بحث کربلای ۴ عرض کنم و بحث تمام. عرضم به حضور انور منورتان که بالأخره بعضی از کارها و اتفاقاتی که می‌افتاد و اینکه بخواهیم بحث عملیاتی کنیم؛ آن را بگذارید ان‌شاءالله راهیان نور راه بیفتد، آنجا بروید، پای کار بایستید و برایتان توضیح بدهند. من یک تاریخ و مقایسه خیلی مختصر بین آن زمان و الآن بکنم برای اینکه یک درس جدید برای الآنمان باشد. در اوایل زمان جنگ که اصلاً ما نبودیم. سال 59 و 60 اصلاً نمی‌دانیم چه خبر است. اواخرش، از سال 62 به بعد تا 68 این اواخر که دیگر کار روی روال بود وقتی ما در مقابل عراق از نظر تجهیزاتی مقایسه می‌شدیم تقریباً زیر صفر بودیم. زیر صفر! یعنی ما با هیچ چیز باید با هواپیمای عراق مقابله می‌کردیم. با هیچ چیز! یعنی ما اصلاً چیزی که هواپیمای عراقی و بعثی را بزند نداشتیم. و آن‌ها با ضدهوایی غواص و رزمنده ما را می‌زدند؛ یعنی این‌قدر زیاد داشتند. دولول و چهارلول را روی نیروی عادی می‌گرفتند. کربلای چهار گذشت، کربلای پنج گذشت، بردیم، نبردیم، جلو رفتیم، عقب آمدیم به این‌ها کاری نداریم. کار به جایی رسید که یک دفعه احساس این شد که دیگر ایران دارد پیروز می‌شود. حالا کاری به این ندارم که اگر ایران پیروز می‌شد چه اتفاق مثبتی یا چه اتفاقات منفی‌ای می‌افتاد؟ اینکه جنگ همین‌طوری به صلح کشید چه اتفاقی افتاد؟ فرض می‌کنیم ما پیروز می‌شدیم و می‌رفتیم عراق را اشغال می‌کردیم الآن رابطه ما با ملت عراق چه بود و الآن رابطه ما چیست؟ به این‌ها کاری ندارم یک چیز دیگر را می‌خواهم بگویم.

احساس شد ما داریم پیروز می‌شویم. اتفاقی که افتاد چه بود؟ این بود که آمریکا مستقیم وارد کار شد. گفت نه دیگر تا الآن اشکالی نداشت. مسلمانان داشتند همدیگر را می‌کشتند نه این پیروز می‌شد نه او. هشت سال بگذار همدیگر را بکشند. به‌قول وزیر خارجه آن زمانش که گفت این بازی برد‌برد برای ماست؛ از هر طرف کشته بشوند بالأخره مسلمانان دشمن ما هستند. خیلی‌خب! اما دید نه یک طرف دارد پیروز می‌شود. اولش اولتیماتوم داد که حق ورود به خاک عراق را ندارید. بچه‌ها رفتند خرمال، حلبچه و فاو را گرفتند. همین‌طوری داشتند جلو می‌رفتند دیگر. ما تا سه کیلومتری بصره جلو رفتیم. اولتیماتوم داد بعد که اولتیماتوم جواب نداد کمک تسلیحاتی جدی‌تری به عراق کرد. آن‌ها یک دفعه آمدند تهران را هم زدند. نه مثل قبل؛ درست‌درمان زدند. معلوم بود تجهیزات جدید است. باز جواب نداد. پیامی که آمریکا آنجا داد این بود که هواپیمای مسافربری را جلوی چشم همه جهانیان وسط خلیج فارس زد. پیامش برای امام‌(ره) این بود که ببین زدم. بعد که زد چه اتفاقی افتاد؟ هیچ اتفاقی! بعد که زد ایران چه کار کرد؟ هیچ کاری نکرد! چرا ایران هیچ کاری نکرد چون نمی‌توانست هیچ کاری بکند. ۲۵۰ تا زن و بچه و مسافر را زدند. رسماً درحالیکه می‌گفتیم آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند غلط کرد، ایران هیچ غلطی نمی‌توانست بکند. هیچ چیز! امام‌(ره) دید اینجا باید جمعش کند. این پیام آمریکا بود که ببین من زدم و جهان سکوت کامل است. فردا اگر به تهران اتمی هم بزنم در جهان هیچ اتفاقی نمی‌افتد. مدیریت جهان در اختیار ماست. به‌سمت این رفتیم که این نقیصه را جبران کنیم و امروز به جایگاهی رسیده‌ایم که دیگر محال است این اتفاق بیفتد. این درس خوبی بود.

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید