امروز 1 دی 1403 - 18 جماد ثاني 1446
خواندنی ها

متن سخنرانی - به سوی نور (7) - شب هشتم محرم1403

23 آذر 1403 -   12:00 ق.ظ  دسته بندی: به سوی نور

یا نور
متن سخنرانی
سید محمد انجوی نژاد
موضوع: به سوی نور- قسمت هفتم
تاریخ: 1403/04/23

عناوین اصلی سخنرانی:
» توقع از خودتان را به اندازه شأن، آفرینش و توانایی خود تنظیم کنید
» خداوند اهل عدالت است اما اهل مساوات نیست
» وحدت مؤمنین باید وحدت قلوب باشد، نه وحدت منافع
» حسد و کینه مقدمه ارتکاب گناه است
» مروت یعنی هر چه برای خود می‌پسندی، بالاترش را برای دیگران بپسندی

 

» توقع از خودتان را به اندازه شأن، آفرینش و توانایی خود تنظیم کنید
یکی از وسوسه‌های شیطان در انسان‌ها چه از نظر مادی چه از نظر معنوی بالا بردن توقع انسان‌ها از خودشان است. ما دیشب توقع از دیگران را عرض کردیم، حالا امشب توقع از خود را عرض می‌کنیم. توقع از خود یعنی اینکه انسان این توقع را داشته باشد که به جایی برسد، در حالی که خودش این کاره نیست. انسان وقتی می‌خواهد برای زندگیش برنامه‌ریزی کند، وقتی در نور کاری‌ را چه مادی چه معنوی تصمیم می‌گیرد، در شأن و اندازه خودش انتخاب می‌کند. حتی معنوی! دیشب بود که گفتم قبل از گناه انسان باید خوف داشته باشد. بعد از گناه، یأس از بخشش باز نقشه شیطان است. الان هم داستان همین است. در معنویت ما باید خیلی به بالا نگاه کنیم؛ اما از اینکه به بعضی از بالا‌ها نرسیم نباید احساس یأس داشته باشیم. اصلا یأس توطئه شیطان است. هر مدل از یأس باشد. در دنیا هم همین است. ما باید تلاشمان را بکنیم؛ اما تلاش به اندازه من است.

 

» خداوند اهل عدالت است اما اهل مساوات نیست
بی‌عدالتی‌های ظاهری دنیا در تقسیم روزی اتفاق افتاده است، می‌افتد و خواهد افتاد. طرف مثلا بدون زحمت، ارثی صاحب یک سری منابع است. یکی دیگر هم هرچقدر زحمت می‌کشد، به گرد پای او نمی‌رسد، حتی اگر صد سال وقت داشته باشد. در کتاب خیلی مختصر، مفید و جمع و جور شهید مطهری، تحت عنوان «عدل الهی» در مورد آیاتی [صحبت شده] که خداوند تبارک و تعالی در قرآن کریم [به این مسئله] پاسخ داده است که اصلا خدا نمی‌خواسته منابع را عادلانه یا به تساوی تقسیم کند. شما مثلا فرض کن هوش ریاضی آدم‌ها مساوی باشد. همه بروند ریاضی‌دان شوند. خدا می‌گوید تو فکر می‌کنی استاد ریاضی خیلی مهم است و مثلا یک کارگر مهم نیست. از نظر من خلقت مکانیسمی دارد، در این مکانیسم هرکدام از این‌ها در جای خودشان مهم هستند. من عقل‌ها را به اندازه آن جایگاه مشخص کردم؛ یعنی من در توزیع عقل عادل هستم، اما به تساوی توزیع نمی‌کنم. پس خداوند اهل مساوات نیست، اهل عدالت است. ما بعضی وقت‌ها به غلط فکر می‌کنیم که تساوی به معنای عدالت است.

خدا می‌گوید من شما را قوم قوم، شعبه شعبه، قیافه به قیافه، نژاد به نژاد خلق کردم. من آن بالا مدیریتی دارم که می‌دانم چه باید خلق کنم. بنا ندارم گوسفند خلق کنم، آدم است. من دارم از این بالا مدیریت می‌کنم، می‌دانم چیست. شما در عرفت مثلا می‌گویی فلانی استاد دانشگاه است، فلانی کارگر است، برای خودت شأن را اینجوری می‌چینی. خدا می‌گوید از نظر من شأن این نیست. شأن این است که هر مهره در جایگاه خودش قرار بگیرد و کار خلقت را پیش ببرد. شهید مطهری در بقیه اختلافات هم همین مدل ورود پیدا می‌کند. می‌گوید بله، اگر از روی زمین نگاه کنی می‌توانی ادعا داشته باشی که چون تساوی نیست، عدالت نیست. اما کمی بالاتر بروی جهانی موازی را فرض کنی که در این جهان موازی تساوی وجود دارد؛ هیچی به هیچی؟! اصلا کار جهان جلو نمی‌رود. کاملا قفل می‌شود. شما در همین جلسه دهه اینجا، بچه‌ها خیلی دارند زحمت می‌کشند، حالا شما فرض کن همه‌شان مثل من منبری بودند، جلسه راه نمی‌افتاد. درست است که منبری و مداح اینجا دیده می‌شود، ولی آن مهره‌ها سر جای خودشان اگر نباشند کل کار لطمه می‌خورد. توقعت را اندازه جایگاه، شأن و آفرینشت میزان کن. ما برای این خلق شدیم. مثلا آقا بنده اندامم از بچگی همین بوده؛ استخوانی‌. هیچ وقت فکر نکردم بروم وزنه‌بردار شوم، برای اینکه با اولین وزنه کلش می‌پاشید و پایین می‌ریخت. خب من بنشینم غصه بخورم چرا نمی‌توانم وزنه‌بردار شوم؟ اگر قرار است همه وزنه بردار شوند، کی بقیه کارها را بکند؟ همین‌طوری با همین استدلال شهید مطهری که جلو بروی، می‌رسیم به اینکه خداوند ابدا اهل مساوات و به تساوی خلق کردن نبوده است. خداوند عادلانه خلق کرده است. این عدل الهی چگونه درک می‌شود؟ با حکمت الهی، حکیم است و اگر انسانی در فضای نورانی باشد درصدی از این حکمت را می‌گیرد. این آدم در فضای ظلمانی شائبه(شک و شبهه) پیدا می‌کند. برایش مشکل ایجاد می‌شود. نسبت به خدا بدبین می‌شود و الی آخر… این آخرین گزینه بحث دیشب بود.

 

» وحدت مؤمنین باید وحدت قلوب باشد، نه وحدت منافع

به قسمت بعدی تحت عنوان منازلِ نورِ عقل می‌رسیم. ببینید این بحث انوارالشریعه مال دویست سال پیش است. این بحث‌ها خیلی ثبات دارد. اگر مثلا من بعضی چیزها را می‌گویم مال همین الان است، فکر نکن که این‌ها اختراع شده. نه این‌ها همه بوده و از قبل هم بوده الان هم هست. در منازل نور عقل، شماره یک می‌فرمایند اتحاد قلوب مؤمنین نور می‌آورد. خداوند تبارک و تعالی در قرآن می‌گوید این کفار که دور هم جمع می‌شوند، شما جمع می‌بینید، آن‌ها برای منافع جمع شدند، به محض اینکه منافعشان در خطر بیفتد مثل گرگ به جان هم می‌افتند. چرا؟ چون آن‌ها دیگر در ظلمت هستند. در ظلمت آدم‌ها گرگ هستند، برای منافعشان ادای آدم در می‌آورند. لبخند ژکوند می‌زند. از حقوق بشر صحبت می‌کند. آزادی، آزادی بیان، بعد مثل دیشب مثلا خبرنگاری از او سوال می‌کند ببخشید این آزادی که شما اینقدر الحمدالله گوش فلک را پر کردین برای آزادی رسانه‌های اجتماعی، چرا غزه را در اینستاگرام سانسور کردید؟ و جواب نمی‌دهد. نمی‌تواند جواب بدهد. برای چه؟ برای اینکه آزادی از نظر آن‌ها آزادی گرگ‌هاست. نه آزادی انسان‌ها. اینکه دیگر جمهوری اسلامی نیست! غزه است، همه جهان می‌دانند الان چه خبر است. شما چرا در شبکه اجتماعیمان سانسورش کردید؟ نمی‌توانیم اسمش را بیاوریم؟ خدا می‌گوید به این اجتماع گرگ‌ها نگاه نکنید؛ متن آیه قرآن است. این‌ها به محض اینکه منافعشان در خطر بیفتد همدیگر را می‌درند! و می‌گوید چون در سیاهی زندگی می‌کنند من کاری با آن‌ها ندارم. در قرآن کریم می‌گوید آن‌هایی که خودشان را فراموش کردند، به سیاهی خو گرفتند، من هم فراموششان می کنم. اصلا کاری با آن‌ها ندارم. وحدت کردند، با این وحدتشان به جایی رسیدند، رسیدند. نرسیدند دعوایشان شد، شد. به من چه. اصلا خدا می‌گوید من نسبت به این‌ها احساس مسئولیتی ندارم.

اما می‌گوید شما مؤمنین را وقتی در نور خلق کردم، توقع‌ام این است که وحدت‌هایتان وحدت قلوب باشد، نه وحدت منافع. توقع‌ام این است که شما همدیگر را دوست بدارید. نه بابت منافع کنار همدیگر قرار بگیرید. آن‌ها را کاری ندارم، شما را کار دارم. ببینم شما از وحدت برای منافع شخصی و دنیاییتان دارید استفاده می‌کنید، شما را زمین می‌زنم، اجازه نمی‌دهم کارتان جلو برود. به مشرکین برای منافعشان وحدت داشته باشند، مهلت می‌دهم، خواستند به جایی برسند، برسند. من کاری با آن‌‌ها ندارم. اما به مؤمنین که رسیدم اگر دیدم وحدت قلوب نیست، نور را از آن‌ها می‌گیرم. شما همین جلسه را فکر کنید. کادری دارد. به میزانی که این کادر با هم وحدت قلوب دارند، جلسه نورانیت دارد و در قلوب نفوذ معنوی می‌کند. من بارها به بچه‌های کادرمان هم گفتم، به میزان تشتت شما، به میزان نداشتن وحدت قلوب شما، اثر معنوی جلسه امام حسین(ع) کم می‌شود. وحدت باید وحدت قلوب باشد. وحدت بر مبنای منافع، در عالم دیگر اگر می‌خواهید کاری کنید، به من هم ربطی ندارد. به فرهنگ و دین می‌رسد. جلسه اول گفتم ما در حوزه فرهنگ و دین نیاز به نور داریم. اصلا خود کلمه فرهنگ یعنی نور. وقتی به این حوزه می‌رسد ما وحدت قلوب نیاز داریم. وحدت قلوب هم الزاما در این نیست که همدیگر را در آغوش بگیریم و نمی‌دانم فلان… نه آقا! خیرخواه همدیگر باشیم. دوستدار همدیگر باشیم. برای همدیگر دعا کنیم. موفقیت همدیگر برایمان همانقدر لذت‌بخش باشد که موفقیت خودم هست. در مسیر خدا. در جلسه‌ای با یکی از واحدها دیروز پریروز داشتم، گفتم که من تنها جایی که به نور غبطه می‌خورم؛ که خیلی نورش زیاد است، راهپیمایی اربعین و موکب‌های عراقی است؛ یعنی آدم وحدت قلوب را کامل آنجا حس می‌کند. در این گرمای پنجاه درجه مردم برای چه دارند می‌روند؟ برای اینکه این نور جذب دارد. جذابیت دارد. پس اولین پلکان، اتحاد قلبی مؤمنین است.

 

» حسد و کینه مقدمه ارتکاب گناه است
دوم؛ بعضی از گناهان، گناه نیست تا به حوزه عمل برسد. مثلا می‌گویند حسد گناه کبیره است. کینه گناه است. این‌ها گناه نمی‌شود تا به خاطر حسد تو کاری بکنی، مثلا غیبتی کنی، آبرویی بریزی، کاری بکنی طرف زمین بخورد و… آنجا گناه است. حسد آفتی قلبی است. کینه همینطور. کینه گناه نیست، تو می‌توانی نسبت به کسی تا آخر عمر کینه داشته باشی. تا عملی نکنی در پرونده‌ات نمی‌نویسند گناه کرد. در منزل دوم چه می‌گوید؟ می‌گوید دو تا عمل که گناه نیست؛ اما می‌تواند مقدمه گناه باشد و معمولا می‌شود؛ یعنی آدم حسود، آدم کینه‌دار، بالاخره گناه می‌کند. اما می‌گوید فرض بر این می‌گذاریم که نشد. در منزل دوم چه می‌گوید؟ می‌گوید که فرض می‌کنیم این دو تا به گناه نرسد، برای قلبت سیاهی می‌آورد که لطمه‌‌اش را می‌خوری. در نور نیستی. درست تصمیم نمی‌گیری. اشتباهات مشکل می‌شود. لطمه‌اش را می‌خوری! برخورد کن! جمعش کن! جمع کن تا لطمه‌اش را نخوری. ممکن است این را کنترل کنی به گناه نرسد، اما منجر به قلبی سیاه می‌شود که باعث گناهان دیگر، اشتباهات دیگر، لطمات دیگر و دنیای سیاه برای خودت می‌شود.

 

» مروت یعنی هر چه برای خود می‌پسندی، بالاترش را برای دیگران بپسندی
سوم، مروت. مروت چیست؟ اگر بخواهم خیلی عامیانه خدمتتان عرض کنم؛ مروت، جوانمردی، حالا جوانمردی ترجمه کامل مروت نیست. مروت به این معنا است که انسان نسبت به بقیه خلایق، هر آنچه که نسبت به خودش می‌پسندد بپسندد و حتی بالاتر. چرا بالاتر؟ چون بعضی از ما، مادرها، پدرها، دوستان، نسبت به بقیه بیشتر از چیزی که خودشان بپسندند، می‌پسندند؛ یعنی پدر و مادر نسبت به بچه‌اش بیشتر اهمیت می‌دهد تا خودش. مروت این است. مروت یعنی انسان مدلی قربانی در زندگی باشد. قربانی چه؟ قربانی در مسیر الهی، برای نجات هم‌ نوعانش. برای نجات دیگران. این اصل مروت است. چون شب هشتم است، دو تا از این خاطرات زمان جنگ خدمتتان عرض کنم. ببینید مثلا، واقعا همان زمان که عده‌ای از دبیرستان‌ها و دانشگاه‌ها جبهه می‌رفتند، عده‌ای هم از آن طرف برای تحصیلات به خارج از کشور می‌رفتند. در دهه شصت برای تحصیلاتِ خیلی خوب، سطح خارج از کشور به نسبت خیلی بالاتر از الان بود. یعنی الان ممکن است شما بخواهید تحصیلات خیلی خوب در خیلی از رشته‌ها داشته باشید در ایران هم مقدور باشد؛ ولی آن زمان واقعا اغلب رشته‌ها اینطوری نبود. نسلی را بیرون ریخته بودند، نسل بعدی آمده بودند، هنوز کامل جا نگرفته بودند و واقعا کلاس‌های دانشگاه خیلی کلا‌س‌های قوی نبود. خیلی از کسانی که الان دارند خدمت می‌کنند، آن زمان رفتند آنجا یاد گرفتند. بعد علم منتقل شده است. همان زمان هم عده‌ای خارج از کشور می‌رفتند برای اینکه آنجا تحصیل کنند. یعنی حداقل از هم‌کلاسی‌های خودم، شاید بالای پنجاه درصدشان رفتند. بچه‌هایی که این طرف می‌رفتند، می‌دیدند که آن‌ها که برگردند در جایگاه‌های خوبی از نظر مدیریتی قرار می‌گیرند و آن‌هایی که دارند می‌روند و می‌جنگند خیلی سخت است بعدا بتوانند خودشان را جمع کنند.

به دو دلیل: یک، مراتب تحصیلی را خیلی قوی نمی‌گذراندند. دو، اثری که جنگ بر روح، روان و اعصاب بچه‌ها داشت، اثر وحشتناکی است. ما بعد از جنگ دانشکده رفتیم، داشتیم درس نظامی می‌خواندیم، یکی از جزواتی که به ما درس می‌دادند، اثر موج انفجار بر اعصاب و روان بود. می‌گفت اگر موج انفجار در شصت متری تو مثلا با این شدت انجام بشود، تو باید یک هفته روان درمانی‌ کنی. بعد ما روزی پانصد تا موج انفجار در دو متری‌مان می‌خورد! خب معلوم است از او چیزی نمی‌ماند. الی آخر… داغ‌ها و مشکلات بسیار زیادی که بچه‌ها در آن سن و سال کم می‌دیدند. مقداری بچه‌ها خرد می‌شدند. دور هم می‌نشستیم. صحبت می‌کردیم. مثلا ما برای کنکور می‌خواندیم. استاد داشتیم. یکی بود معلم بود. یکی فلان درس می‌داد. صحبت می‌کردیم. خودمان می‌دانستیم چیزی نمی‌شویم. بقیه هم می‌گفتند. اما یکبار یک نفر احساس ضرر و گله نکرد از اینکه ما برگردیم مقام‌ها به چه کسی می‌رسد، ما جانش را دادیم، صندلیش به چه کسی می‌رسد؟ مروت! نمی‌دانم این را تا حالا گفتم یا نه، شاید گفته باشم. در کربلای یک تقریبا دو ساعت به عملیات مانده بود. ما در قرارگاه تاکتیکی بودیم، یعنی یک قرارگاه قبل از خط که بخواهیم به خط بزنیم. فرمانده‌مان جلسه توجیهی گذاشت که این کار را بکن، آن کار را بکن، از این طرف می‌روی؛ برای آزاد سازی مهران بود. بعد تلفن قورباغه‌ای زنگ زد، این ببسیم‌چی برداشت، گفت از شهر با لشکر تماس گرفتند، لشکر به سنگر وصل کرده، خانم فرمانده کار خیلی واجبی با او دارد. هیچ راهی هم ندارد. او هم فهمید حتما کار واجب است که به قرارگاه تاکتیکی وصل کردند. گوشی را برداشت، صدای خانم قشنگ در سنگر می‌پیچید. تا گفت الو، او شروع کرد به جیغ زدن. جیغ، داد، فریاد، ناسزا… خب خانم چی شده؟ من الان جای مناسبی نیستم. ما هم یواش یواش از سنگر عقب‌تر آمدیم که این بنده خدا خجالت نکشد. نمی‌شد بیرون بروی، زیر آتش بود. گفت که خانم چی شده، بگو چی شده؟ من الان جای مناسبی نیستم. گفت تو رفتی آنجا از ناموس مملکت دفاع کنی، ناموس خودت را الان صاحب‌خانه تو کوچه ریخته. من الان با بچه‌هایم در کوچه آمدیم. از بقالی سر کوچه دارم با تو صحبت می‌کنم. خیلی آرام گفت، خانم، باشه. چشم. آرام باش چشم. دو سه بار اینطوری گفت، دیگر بالاخره راضی کرد. گفت حالا به فلانی می‌گویم، به فلانی بگو، زنگ بزن فلان. گوشی را گذاشت. عرق شرم روی پیشانیش بود. چند ثانیه سرش را پایین انداخت. من اسم این بزرگوار را تا حالا نیاوردم، نمی‌شود هم بیاورم؛ برای اینکه راجع‌به خانواده‌اش صحبت کردیم. یه چند ثانیه سرش را پایین انداخت، بالا آورد. خودش را جمع کرد. گفت خب کجا بودیم. کجا را می‌خواستیم بگیریم. مروت این است و همان عملیات شهید شد.

یک قدم جلوتر برویم. فرماندهی دیگر هم داشتیم. این دو تا نمی‌توانم اسمشان را بگویم، همرزمان من دقیقا می‌دانند از کی دارم صحبت می‌کنم. فرماندهی دیگر داشتیم، او خیلی به بچه‌ها می‌رسید؛ یعنی شما فرض کن که اگر غذا توزیع می‌شد (البته آن زمان این چیزها رسم بود، که به فرمانده‌ها کمتر از بچه‌ها رسیدگی می‌شد) او ته غذا را می‌خورد. هیچ. از همه کمتر می‌خورد. از همه کمتر می‌خوابید. خیلی هم به بچه‌ها می‌رسید. فرمانده‌ها از ما سن و سالشان بیشتر بود. ما بالاخره خبر داشتیم یکی دو تا بچه دارد اما از خانواده خیلی کمتر می‌گفت. بعضی وقت‌ها می‌گفت این سری دو ماه نرسیدم بروم، باید بروم. بعد ما مشهد می‌رفتیم، همه همدیگر را می‌دیدیم. دلمان تنگ می‌شد شب‌ها هیئتی، جایی، حرمی پیدا می‌کردیم، همدیگر را می‌دیدیم، او را نمی‌دیدیم. یک بار، دو بار، سه بار… به یکی از دوستانش گفتیم، این بنده خدا با ما در شهر حال نمی‌کند بپرد. اینقدر در جبهه می‌رسد. گفت نه. او مرخصی که می‌آید از پنج صبح تا دوازده شب به کارگری می‌رود. دو شیفت، سه شیفت کار می‌کند، پول جمع می‌کند، برای خانواده می‌گذارد، می‌آید. فکر می‌کنم مشکل مالی دارد. آقا گذشت. ایشان شهید شد. جنگ تمام شد. سال ۷۴، تقریبا پنج شش سال بعد از جنگ، بچه‌ها برای منطقه محروم تیم داشتند. غذا توزیع می‌کردند. بعد رفته بود خانمی در را باز کرده بود. کیسه برنج را گذاشته بود، خانم گفت ببخشید من بچه بزرگ ندارم نمی‌توانم بلند کنم اگر زحمتی نیست داخل اتاق بیاورید. می‌گفت رفتیم و بردیم و در اتاق گذاشتیم. دیدم که اتاق و آشپزخانه یکی است. گوشه گازی داشت بغل گاز گذاشتم و سرم را بالا آوردم دیدم عکس فرمانده شهید ما روی قاب دیوار است. گفتم حتما مثلا مال بچه محل است… گفتم او چه کسی است؟ گفت شوهرم. یک کلمه در وصیت‌نامه ننوشته بود من برای این مملکت دارم می‌روم جان بدهم، خون بدهم، آقا من وضع مالی‌ام خوب نیست. مرد باشید به آن‌ها رسیدگی کنید. یک کلمه نگفته بود! این مروت است!

اینکه من زیادیِ اموالم را در صندوق صدقات بیندازم، خیلی هنر نیست. حداقل ما در برهه‌ای از زمان قرار داریم که مثال‌هایی داریم که این‌ها اصلا قابل نیست که ما بتوانیم از زیر بی‌مروتی‌ها در برویم. هرکس ندیده امشب سرچ کند. سه چهار تا فیلم مال این بچه‌هایی که رفتند سوریه شهید شدند داریم. سه چهار تا فقط فیلم داریم. حالا چقدر بوده؟ همه‌اش. چون فرق جنگ سوریه با جنگ رژیم بعث این بود که بالاخره مجرد نمی‌بردند. بچه‌ها سن و سال بالاتری داشتند. سی به بالا بودند. معمولا زن و بچه داشتند. بعد سرچ کن، اگر پدری؟ خودت را جای آن آدم بگذار که دختر بچه سه چهار ساله‌ات پایت را گرفته می‌گوید تو رو خدا نرو و تو دست روی سینه‌اش بگذاری عقب بدهی، پایت را رها کنی، در را ببندی، بغضت را هم بخوری، تو مسیر تا دمشق گریه کنی؛ اما اینقدر مروت داشته باشی که به خاطر این مردم بچه‌هایت یتیم و ول باشند. بعد هم بگویند آن‌ها رفتند مدافعان اسد شدند. تکه هم بشنوند. داعشی که رسما اطلاعیه داده. این هوا! مرز مشخص کرده. من می‌خواهم از اینجا شروع کنم تا آنجا بیایم. تا پشت استان بعدی افغانستان می‌خواهم بروم و ما پیشگیری کردیم که تو الان زن و بچه‌ات در پارک‌ها راحت بچرخند. بیایند به آن‌ بگویند مدافعان اسد بودید دیگر. آره؟! شهید؟ شهیدِ چه؟ این‌ها را نمی‌دانستند؟ می‌دانست. مروت چه می‌گوید؟ مروت می‌گوید آقا من اینقدر نور دارم که بفهمم این جهان ارزشش این است که در آن مروت خرج کنم. برایم مهم نباشد بعدش چه اتفاقی می‌خواهد بیفتد. پیش مشاوره بنیاد شهید برو. پای درد دلشان بنشین. آ‌قا سید معین الان اینجا نشسته است. خیلی آفت و آسیب در خانواده شهید وجود دارد. مرد نداشته، پدر نداشته، اذیت شدند و این‌ مشکلات را آن‌هایی که شهید شدند می‌دانستند این اتفاق‌ها می‌افتد. به این نگاه نکن دو روز که شهید می‌شود، خانه‌شان می‌روی و چهار تا قاب می‌دهی، عزتی و …! فراموش می‌شوند!

این متن را یک جانباز دیشب برایمان نوشته:
[سلام ببخشید.شرمنده ام از اینکه مزاحمتون شدم. جانبازی بی مقدار از خیل جانبازان دفاع مقدس هستم. به عنایت الهی قسمتم صبر در ابتلا و تحمل روزگار بعد از جنگ و سوز هجران از فراق همسنگران شهیدم شده و سالیان درازی است که جز گوشه اتاق، ماوایی برای گذران روز و شب نبوده و نیست. به همین دلیل به جبر روزگار و فراموشی اکثر مردم از حضور ما (جانبازانی با وضعیت جسمی و روحی حاد) بالاجبار و برای پشت سر گذاشتن ایام، در ایام حزن و اندوه اهل بیت رسوال الله (صلوات الله علیهم) با چشمانی که چندان رمقی برای بینایی ندارند در گروه‌ها و کانال‌های مذهبی سرک می کشیم شاید دلمان متبرک به عزای سید و سالار شهیدان و یاران با وفایش گردد. (بعد به تو یه تو می‌گویند از امام حسین قهر می‌کنی). چرا که بخاطر شرایط جسمی و روحیمان لایق حضور در مراسم عزا نمی‌گردیم. (افتاده، بعد می‌گوید من لایق نیستم. ببین چه شرافتی برای مراسم عزا قائل است!) ضمن عرض ادب و تسلیتِ ایام شهادت حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) به محضر عزیزتان از ساحت گرامی حاج آقا انجوی نژاد تمنای عاجزانه و خاضعانه دارم که در این ایام و در عزای حسینی، همرزمان شهیدم و این حقیر روسیاه را از دعای خیرتان فراموش نفرمایید. امید آنکه بدعای عزاداران حسینی امسال سال عاقبت بخیر تمام مردم و خاصه ایامِ پیوستن ما به کاروان همرزمان شهیدمان باشد.]

چهل سال است در تنهایی افتاده است. این ادبیاتش است و با امام حسین. خاک بر سر ما. خاک بر سر ما! یا آن‌ها آدم نیستند یا ما نمی‌دانیم آدمیت یعنی چه؟ بعد دلمان هم خوش است. مروت این است آقا. برادر، خواهر در برهه‌ای از تاریخ زندگی می‌کنی که در این برهه از تاریخ هیچ گونه بهانه‌ای برای بی‌مروتی‌هایت نخواهی داشت. هیچ بهانه‌ای! این همه مشکلات، عجیب است. حالا ان‌شاءالله فردا شب ایشان را می‌آوریم، ولی خب حالا یک شب است دیگر. اینجا می‌آوریم که یک شب حداقل دورشان بگردیم. همه‌شان را هر جوری شده اینجا می‌آوریم. شب تاسوعا، شب عباس، شب جانبازان. ولی پس فردا چی؟ تو بیست دقیقه بهت نمی‌رسند دلت می‌گیرد. چهل سال است خوابیده! پدرش مرده. مادرش مرده. زن ندارد. بچه ندارد. رفقایش از خودش بدتر. چهل سال است! چهارشنبه‌سوری قبلی گوشی من زنگ زد. شماره مشهد بود، برداشتم. دیدم دوستم است. می‌دانستم آسایشگاه جانبازان است. به سرش زده بود، داشت چرت و پرت می‌گفت. گفت کجایی؟ حمله کردند. آمدند. او داشت چرت و پرت می‌گفت، من داشتم گریه می‌کردم. رسما چرت و پرت. نمی‌شنوی مگر. عراقی‌ها آمدند. سر و صدا را نمی‌شنوی. عادی هستا. آدم عادی هست. صدای انفجارها و این‌ها به اعصابش زده بود. سخت است. سخت است! و مروت این است که امشب هیچ حاجتی نداشته باشی الا تعالی درجه شهدا، الا صبر خانواده‌هایشان، الا صبر جانبازانمان. شب هشتم، شب شهدا مراسم می‌گیریم. سخت است آقا!

 

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید