امروز 12 خرداد 1404 - 4 ذو الحجة 1446
خواندنی ها

متن سخنرانی - حقیقت این است (8) - شب هشتم محرم 1401

9 خرداد 1404 -   12:00 ق.ظ  دسته بندی: حقیقت این است

 

یا رافع
متن سخنرانی
سید محمد انجوی‌نژاد
موضوع: حقیقت این است – قسمت ۸
تاریخ: ۱۴۰۱/۰۵/۱۴

 

》عناوین اصلی:
》شهادت پایان یک مسیر است
》حقیقت این است که ما به این قفس خو گرفته‌ایم!
》خدا نسبت‌به شهید خیلی حساس است

 

》شهادت پایان یک مسیر است
مرحوم شهید آوینی جمله‌ای دارد که «اگر شهید نشویم بالاخره خواهیم مُرد» و مسیر برای رسیدن به این نقطه را کاملاً مشخص می‌کند. شهادت یک اتفاق، شانس و حتی یک طلب هم نیست؛ شهادت پایان یک مسیر است. از همان مدل مسیرهایی که پیامبر (ص) فرمودند در طول زندگی‌تان بر همۀ شما و همۀ مردم جهان نسیم‌هایی از رحمت می‌وزرد که مردم باید تشخیص بدهند خودشان را از نسیم دور نکنند. در تاریخ اسلام داریم، وقتی اُسرای جنگ را با دست و پای بسته می‌آوردند پیامبر (ص) لبخندی به لب داشتند. یکی از اُسرا به طعنه گفت: بله دیگر ما را از اوج به ذلت کشاندی، دست‌هایمان را هم بسته‌ای؛ باید بخندی! پیامبر (ص) فرمودند: خندۀ من برای این است که شما چه اصراری دارید از رحمت خدا فرار کنید، چرا باید شما را به زور بیاورند و در مسیر رحمت خدا قرار دهند. بچه‌هایی که جنگ و جبهه را دیده‌اند می‌دانند که به همه مجاهدان پیشنهاد شهادت می‌شود. برخی ممکن است قبول نکنند و یا به دلایلی نخواهند و برخی هم ممکن است قسمت نباشد. اینکه قسمت نباشد را من به تجربه خدمتتان عرض می‌کنم که کم است. خیلی کم است. مثلاً کسی مثل حضرت ‌امام (ره) یا مقام معظم رهبری جانباز هم می‌شوند. بعد در ادامۀ زندگی به امام و آقا که نگاه می‌کنی می‌بینی واقعاً قسمت نبوده، برای اینکه خدمت بزرگ‌تری برای خداوند تبارک‌وتعالی متوقع بوده؛ اما منی که از بعد از جنگ هی روزبه‌‌روز خراب‌تر و سیاه‌تر می‌شوم نباید به گردن قسمت بیندازم، این همان لیاقت است. و خیلی بودند کسانی که خیلی عالی مجاهدت کردند؛ اما الان معلوم نیست در کدام اسفل‌السّافلین دارند نفس می‌کشند!

امثال شهید اسکندری کسانی هستند که بعد از جنگ با اینکه در اوج مجاهدت بودند به سرداری رسیدند. خیلی از سال‌های عمرشان را در این مسیر حرکت کردند، بعد از جنگ هم خودشان را در همین مسیر نگه داشتند. مسیر واقعاً به معنای مسیر، یعنی بعد در بنیاد شهید کار کند و با خانوادۀ شهدا ارتباط داشته باشد. من خدمت برادرها و خواهرهای نوجوان و جوان عرض می‌کنم و بزرگ‌ترها تأیید کنند، ما ولی خدا نیستیم، آدم‌های خاصی نیستیم، محیط ما را تغییر می‌دهد، تربیت می‌کند و با خودش آدابته می‌کند، ما بیشترمان بنده و بردۀ عادتیم، ریشه‌های خیلی محکمی نداریم که بگوییم می‌توانیم در هر محیطی مثل سلمان فارسی، شهید چمران و… باشیم. نه این‌طوری نیست. واقعاً این‌طوری نیست. خیلی از ما باید خودمان را در این مسیرها نگه داریم و توطئۀ اصلی شیطان این است که بیاید ما را از این مسیر به بهانه‌های واهی زده کند. ما باید خودمان را در این مسیر نگه داریم. خدا درجات همۀ شهدا را متعالی کند. همۀ شهدا در مسیر بودند که رفتند. یعنی اگر کسی با مسیر فاصله‌ای هم داشت وقتی شهید شد که به همین مسیر برگشت.

 

این کلمۀ مسیر که من از اول منبر تا الان بیست بار گفتم، تو واجب است روزی چند بار بگویی، «الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ»؛ آدم‌های در صراط به شهادت امید دارند.
آدمی که به سمت تهران می‌رود، نباید امید داشته باشد که ان‌شاءاللّه اتفاقی بیفتد که از کرمان سر دربیاورد. نه؛ تو تهران را انتخاب کردی. و خدا را شکر می‌کنیم که ما به بدبختی هم که شده همین جا مانده‌ایم. حالا شغلمان است و یا چیز دیگری نداریم که به سراغش برویم.
ما را به جبر هم که شده سر به راه کن
خیری ندیده‌ایم از این اختیارها
این شعرِ امثال من است. بالأخره مانده‌ایم. حالا ممکن است کج‌دار و مریض، پر نشست‌ و برخاست و هزار داستان باشد. آیۀ شریفه‌ای که قاری محترم قرائت کردند باز دلالت بر همین داستان دارد. «الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ»؛ می‌گوید دو مدل بیشتر نداریم: یکی کسانی که در مسیر به آخر خط می‌رسند، مثل اسکندری‌ها، قاسم سلیمانی‌ها و… و دوم کسانی که در همین مسیر انتظار رسیدن به آخر خط را می‌کشند. طبق آیۀ شریفه قرآن ما گزینۀ سومی نداریم.

 

》حقیقت این است که ما به این قفس خو گرفته‌ایم!
در زمان جنگ رفیقی داشتیم؛ خدا درجۀ او را هم متعالی کند. شهید محمدحسن هویدا، ایشان خیلی آدم اشکی بود. خیلی! دعا تمام می‌شد فانوس‌ها را روشن می‌کردند می‌دیدم جایی که هویدا نشسته انگار که یک پارچ آب خالی کرده باشید، اشک ریخته است. یک وقتی داشت در فضای تاریکی که نمی‌دانست ما می‌شنویم با خودش مناجات می‌‌کرد. جزء مناجاتش با خدا در سجده همین بود که خدایا من در ایام زندگی‌ام بعضی وقت‌ها در مسیر نیستم، در حال گناه هستم، فرار کردم، در صراط مستقیم نیستم. آن زمان ایشان با ما اختلاف سنی محسوسی داشت. مثلاً ده‌دوازده سال از ما بزرگ‌تر بود. کلی از زمان رژیم گذشته را هم در نوجوانی‌اش تجربه کرده بود. بعد می‌گفت بعضی وقت‌ها هم در مسیر هستم. اگر یک وقت خواستی پایانی برای کار من بنویسی، از رحم، عطوفت و رحمانیتت به دور است که این مدتی که در مسیرم ولو کم را نبینی و آن مدتی که من بیرون از مسیر هستم را پایان عمر من قرار بدهی. به سردار همدانی گفتند مأموریت شما در سوریه دیگر تمام شده. گفته بود سه روز به من وقت بدهید من از نظر روحی خودم را جمع‌وجور کنم. همان سه روز همین را از خدا خواسته بود. قطعاً همین را خواسته بود که خدایا من الان در مسیر قرار گرفتم. برگردم چه می‌شود؟ چه نمی‌شود؟ یک سِری پُست هم برای برگشتش درنظر گرفته بودند.

یادم هست در سوریه کنار قبر خانم رقیه (س) صحبت می‌کردیم. سردار همدانی و همۀ بچه‌های مدافع حرم بودند. به ما گفتند شما صحبتی بکنید. من هم صحبت کردم، بعد با سردار همدانی و مسئول اطلاعات سپاه قدس و یکی‌ دو تا از بچه‌ها به اتاق کوچک کنار قبر رفتیم در دفتر نشستیم صحبت می‌کردیم. صحبت من راجع‌به انقطاع بود که «إِلهي هَب لي کمالَ الإِنقِطاعِ إِليک» یعنی چه، چه می‌شود آدم‌ها منقطع می‌شوند. سردارهمدانی به یکی‌ دو تا از بغل دستی‌ها اشاره کرد و گفت گوش دادید حاج‌آقا چی گفت، درد ما این است که انقطاع نداریم! نبریدیم! خدا رحمت کند مرحوم سپهر آخرای عمرش بود و در جوانی پرواز کرد. یک قفس جلویش گذاشت و از آن فیلم گرفت. نمی‌دانم فیلمش هنوز در اینترنت هست یا نه و می‌توانید آن را سرچ کنید یا نه. پرنده‌ای داخل قفس بود، قفس را به حیاط برد درش را باز کرد و زد به قفس، پرنده از قفس بیرون آمد. مگر نمی‌خواهی آزاد شوی؟ کمی رفت جلوتر نگاهی به آسمان کرد. دوری زد پرواز مختصری هم در حیاط کرد. برگشت و دوباره به قفس رفت و خودش در را بست. سپهر می‌گفت ببینید داستان ما این است. ما مدعی هستیم «مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم» حقیقت این است که ما به این قفس خو گرفته‌ایم. در را هم باز کنند نمی‌رویم.
آن مرغ خوش آواز چه زیباست به پرواز
مبهوت منم خیره در او چشم و دهان باز
بر خاک منم بسته و در بند و حصاری در حسرت پرواز
سر و پا هوس و آز گر پرواز به دل هست عجب نیست
مرغ قفسم نیست مرا عادت پرواز
بعد مثلاً هشت تا بچۀ قدو نیم‌ قد اینجا ردیف می‌کنند که حاج‌آقا بهشان هدیه‌ای بدهید. بابایش را داده رفته! من آب نمی‌شوم از خجالت! خیلی سخت است! و خیلی وقت‌ها آدم از بودن شرمنده می‌شود. ده سال این‌‌ور و آن‌‌ور، بالأخره باید رفت دیگر! امشب را به یاد شهدا گرفتیم و بچه‌های شهدا در جلسه هستند. من یقین دارم شهدا دارند نگاه می‌کنند و به بعضی از ما لبخند می‌زنند. به من که دارند لبخند می‌زنند. یعنی چه دلخوشی‌هایی دارید! می‌دانید این بالا چه خبر است؟! چقدر شما کوچک هستید! چقدر ضعیف و حقیرید! اصلاً می‌دانید در عالم چه خبر است؟!

بعد از کربلای چهار به شهید حسین‌ ضمیری گفتم چه خبر؟ مگر نگفتی آماده هستم؟! قبل از عملیات وداع کردی و گفتی ما که رفتیم. ساکم را هم بسته‌ام و به تعاون تحویل داده‌ام و رفتم. بعد از کربلای چهار زنده بود، سُرومُر و گُنده! با خنده و شوخی گفتم حسین چی شد؟ من شوخی کردم بخندیم، اشک در چشمانش جمع شد. سرش را پایین انداخت و گفت: یک تیکه گیرم به دنیا، دارم کار می‌کنم بازش کنم. پانزده روز بعد در کربلای پنج رفت! خیلی عجیب است که شیطان ما را غافل می‌کند. نمی‌گویم آقا زندگی نکن، ان‌شاءاللّه صدوبیست سال زندگی کنی؛ اما جوری زندگی کن که پایان صدوبیست سال که می‌خواهی به جاودانگی برسی سرت بالا باشد. داستان زندگی ما الان همین شده است دیگر! وصلیم! سال هزاروسیصدونود خودم بیست تا گره زده بودم به دنیا، در این یازه سال سی گره دیگر به آن اضافه کردم.

 

》خدا نسبت‌به شهید خیلی حساس است
خدا ان‌شاءاللّه درجات شهید دستغیب را متعالی کند. ایشان می‌گفت: وقتی از مرگ صحبت می‌کنیم هم منِ پیرمرد نمی‌فهمم چه می‌گویم هم شمایی که جلوی من نشسته‌اید سرتان را تکان می‌دهید. نمی‌فهمیم! اصلاً نمی‌دانیم جایی که قرار است برویم به نسبت اینی که هستیم چقدر متفاوت و عظیم است. جلسه‌ای باشد من چیزی بگویم تو چیزی بگویی با همدیگر دور هم صحبت کنیم. اما قاسم سلیمانی می‌فهمد. وقتی کیک تولدش را فوت می‌کند به او می‌گویند آرزویی بکن. می‌گوید سال آخری باشد که اینجا هستم. شهید همدانی می‌فهمد! شهید اسکندری می‌فهمد! آن‌ها می‌فهمند! خدایا به حق علی‌اکبر(ع) به منِ نفهم، امشب کمی فهم و درک درباره این دنیای کوچک، مضحک و مسخره‌ که من در آن هستم و فهم و درک جاودانگی و عظمت آن دنیا را عنایت بفرما. شهید جلیل محدثی‌فر می‌گفت: « اگر من شهید شدم این شهید شد او شهید شد، خیلی گریه نکنید خبری نیست، چشم به هم بزنید شما هم آمدید. ان‌شاءاللّه همه‌مان دور هم جمع می‌شویم.»

خطاب به خداوند تبارک‌ و تعالی می‌آید «سَلَامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ ۚ فَنِعْمَ عُقْبَى»؛ سلام بر شماهایی که زمین و زمان، غرب و شرق همه داشتند می‌کوبیدند که تو را از خدا، پیغمبر، شهادت، جهاد، مبارزه با ظلم و… دور کنند، تو صبر کردی. مسخره‌ات کردند صبر کردی، طعنه زدند صبر کردی، توهین کردند صبر کردی، تحقیرت کردند صبر کردی، کم بودید صبر کردی، زیاد بودید صبر کردی. مست نشدی، قدرت بهت پیشنهاد شد صبر کردی، مکنت و ثروت پیشنهاد شد صبر کردی. که چه؟ که حالا پنجاه سال دنیا کمی خوش‌تر بگذرد؛ نگذشت. نگذشت! حالا با هم بروید داخل. ۚ«فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ» خدایا امشب بد و خوب ما را از هم جدا نکن. دست‌جمعمان را با هم مرضی امام زمان(عج) قرار بده. من امشب اصلاً حالم ردیف نیست. بچه‌های شهدا را هم آوردند کلاً اعصابم بهم ریخت. بعد می‌گویند پول گرفته‌اند! دختر گریه می‌کرد می‌گفت: بابات چند؟! مادری انگشت بچه‌اش قطع شده، دو هفته است دارد گریه می‌کند بعد بچۀ من رفته، می‌گوید پولش را گرفتی. و من خدمتتان عرض کنم هر چقدر زمین و زمان بهت فشار آورد، هر چقدر از دولت، حکومت و مملکت ناراضی بودی، شهدا را مراقب باش. شهدا را مراقب باش! یک آه از یک مادر، همسر، فرزند و پدر شهید خانمان‌‌سوزت می‌کند. لات‌‌و‌لوت‌های بی‌دین هم جرأت نمی‌کنند از این حرف‌ها بزنند؛ چون می‌دانند بد چوب می‌خورند. خدا نسبت‌به شهید خیلی حساس است.

آقا امیرالمؤمنین(ع) به خانۀ شهیدی رفت، بچه‌هایش پشت ایشان سوار شده بودند. بعد می‌گفتند: آقا بع‌ بع کن. بع‌ بع می‌کرد و راه می‌رفت. قنبر آمد گفت: خلیفۀ مسلمین، امام اول، این چه بساطی است؟! گفت تو نمی‌فهمی خانوادۀ شهید یعنی چه. بد باشد یا خوب اصلاً فرقی نمی‌کند. خانوادۀ شهید، خانواده شهید است. خدا گفته من جانشین این هستم. خیلی حرمت بگذارید. یادی کنیم از شهید اسکندری، در طول تاریخ اسلام، بعد از کربلا من نمی‌دانم شهیدی داشته‌ایم که سرش را جدا کرده باشند و به نیزه بزنند. من که یادم نمی‌آید. از بعد از انقلاب که مطمئنم. تنها شهیدی است که از همه جهت سن‌ و سال، درایت، سرداری و… تا نحوۀ شهادتش و بریده شدن سرش و تا زدن سرش به نیزه کاملاً اقتدا به ارباب شهیدان سیدالشهداء(ع) بود. و امشب که پیکر شهید می‌آید و تشییع می‌کنی بماند. برادرها و خواهرها صبح عاشورا در شیراز باید تشییع جنازۀ شهید اسکندری در تاریخ نمونه باشد. در تاریخ شیراز نباید همچین تشییع جنازه‌ای برگزار شده باشد. فقط هم برای همین باشد که هزار و چهارصد سال است گریه کردیم که سر بریده تو را مردم دیدند و در تشییعت نیامدند. داریم جبران می‌کنیم. شهیدی داشتیم سرش بر نیزه بوده و ما صبح عاشورا زیر تابوت او هستیم. من قطعاً بهت می‌گویم مقبول‌ترین عملت در کل دهۀ محرم‌هایت تشییع جنازۀ صبح عاشورای شهید اسکندری است. حاجت، عاقبت‌ به‌ خیری و هر چیزی که داری نیت کن و صبح عاشورا زیر تابوت شهید اسکندری برو. یعقوب‌لیث‌صفار که آدم حسابی هم نبود بعد از رحلتش علماء دیدند که کاملاً خوشبخت و خوشحال است. گفتند آقا چه شده؟ گفت من عمل خاصی نداشتم، فقط زمانی سپاهم را جمع کرده بودم گفتند بیا سان ببین برای حمله به فلان جا. همین طور که به این جمعیت مسلح سوارکار نگاه می‌کردم سمت کربلا برگشتم دست روی سینه‌ام گذاشتم و گفتم: «السلام علیک یا اباعبدالله، یا لیتنی کنت معک». کاش با همین سپاهیان کربلا بودم و نمی‌گذاشتم تو را دوره کنند و زن و بچه‌ات را به اسارت ببرند. حالا ما صبح عاشورا می‌خواهیم همین را بگوییم. «یَا لَیْتَنِی کُنْتُ مَعَکُم» کاش ما عاشورا بودیم و نمی‌گذاشتیم این داستان غربت برای شما اتفاق بیفتد.
امشب حاج‌قاسم‌ سلیمانی را هم یاد می‌کنیم. فرمانده همه ما بوده است.

 

 

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید